آیا برای شناختن انسانها باید تا لحظهی مرگشان صبر کنیم؟

میدانید که هر از چند گاهی در متمم، بعضی از جملات کوتاه نویسندگان و متفکران را در قالب #دعوت به گفتگو به بحث میگذاریم و دربارهشان صحبت میکنیم.
حرفهایی که برای دعوت به گفتگو انتخاب میشوند، معمولاً از جنس گزارههای دقیق علمی نیستند و نمیتوان آنها را بهکلی پذیرفت یا رد کرد. این حرفها بیشتر بهانهای هستند تا با یکدیگر گفتگو کنیم و نظرات و تجربههای خود را به دوستانمان بگوییم و نگرش و تحلیلهای آنها را هم بشنویم.
این بار به سراغ جملهای از کارل سندبرگ (Carl Sandburg) شاعر و نویسنده و روزنامهنگار میرویم. او دربارهی مرگ انسانها (خصوصاً انسانهای بزرگ) صحبت میکند و استعارهی جالبی را به کار میگیرد:
همه میدانیم که وقتی یک درخت، سرافزار ایستاده و زندگی میکند، ما انسانها آن را از پایین میبینیم و ابعاد و بزرگی آن را به درستی درک نمیکنیم. ابعاد واقعی درخت را وقتی میشود سنجید و فهمید که درخت بر زمین افتاده و مُرده باشد.
حرف سندبرگ این است که شبیه این وضعیت برای انسانها هم وجود دارد. تا انسانها زندهاند و زندگی میکنند، ما بزرگی و ابعاد آنها را به شکل درست و دقیق درک نمیکنیم. فقط زمانی میتوانیم دربارهی بزرگیشان به درستی قضاوت کنیم که مُردهاند و بر زمین افتادهاند.
واضح است که حرف سندبرگ، از جنس استدلال نیست (نمیتوان وضعیت درخت را به وضعیت انسانها تعمیم داد)، بلکه از جنس توصیف است. او برای بیان بهتر منظور خود، از تعبیرِ «سقوط درخت» استفاده میکند.
اما همین حرف ساده، تلنگر مهمی برای اندیشیدن است.
نخستین سوالی که در ذهن شکل میگیرد این است که آیا واقعاً بزرگی انسانها پس از مرگشان مشخص میشود؟ آیا هیچ راهی وجود ندارد که وقتی آنها زنده هستند و هنوز بر زمین نیفتادهاند، بزرگیشان را بفهمیم و ارج نهیم و قدر بدانیم؟
ممکن است گروهی از ما با حرف سندبرگ مخالف باشیم و بگوییم که بزرگی بزرگان هنگام زنده بودنشان هم نمایان است. حتی احتمال دارد مثالها و تجربههایی هم در این زمینه داشته باشیم (خوشحال میشویم اگر با این دیدگاه مخالفید، نظر و تجربهی خودتان را با ما در میان بگذارید).
اما به فرض اینکه گروهی از دوستان، با این حرف موافق باشند، میتوان سوال دیگری را هم مطرح کرد: چه چیزی باعث میشود که بزرگی انسانها در زنده بودنشان به درستی دیده و سنجیده نشود؟ آیا این سرنوشت محتوم و گریزناپذیر ما انسانها است که پس از فقدان و «از دست دادن»، بزرگی دیگران را ببینیم؟ یا میشود کاری انجام دهیم که از شدتِ این وضعیت کاسته شود و کمی از این سرنوشت تلخ فاصله بگیریم؟
جملهی سندبرگ به ظاهر ساده است. اما همهی ما، تلخی از دست دادن افراد بسیاری از بزرگان علم و ادب و اخلاق و فرهنگ را تجربه کردهایم. پس ارزش دارد یک بار بر پیکر این «درختهای افتاده» بایستیم و دربارهی سرنوشت آنهایی که هنوز قدبرافراشته و ایستادهاند فکر کنیم.
چند مطلب پیشنهادی از متمم:
برخی از سوالهای متداول درباره متمم (روی هر سوال کلیک کنید)
ثبتنام | اطلاعات بیشتر فهرست درسهای متمم
نویسندهی دیدگاه : امیر جافری
شاید اگر این جمله رو دو ماه پیش می شنیدم خیلی باهاش موافق نبودم، اما به تازگی تجربه تلخی از سفر عزیزی رو داشتم و این موضوع رو به خوبی لمس کردم.
پسرخاله جوونی داشتم که چندسال از خودم کوچیکتر بود حدود ۲۳ سال داشت، پسر خجالتی بود و خیلی اهل مهمونی رفتن نبود، کم می دیدمش، بارهای آخری که این پسرخاله رو دیدم یه سلام و احوالپرسی معمولی داشتیم و یهو خبر دادن که حسین ایست قلبی کرده. وقتی این پسرخاله سفر کرد تازه یواش یواش شروع کردم یه نگاهی به زندگیش کردم. دیدم ای دل غافل چرا ما اونجوری که لازم بود قدرشو نمی دونستیم.
یه سری چیزا هستن وقتی که وجود دارن دارن، روی همه چیز اثر میذارن، ولی تو متوجه این موضوع نیستی، وقتی که از دستشون می دی، متوجه میشی که عه چقد اون چیزه جاش خالیه و همه چی سر جاش نیست. انگار ما معمولا آدمای پر سر و صدا و پرهیاهو رو بیشتر می بینیم ولی کمتر به آدمای ساکتی که مداوما دارن به همه کمکای ریز و درشت میدن دقت می کنیم. آدمایی که خیلی اهل تعریف کردن از خودشون نیستن و وجودشون باعث امنیت و راحتی زندگی اطرافیانشون شده.
این پسرخاله ما از بچگی کار می کرد، با وجودیکه پسر خوش هیکل و قدبلندی بود هیچوقت عادت نداشت لباس بخره، خانواده براش می خریدن، خیلی ساده پوش بود و تواضع داشت، پسر کاری و بامرامی بود. هر کس کمکی ازش می خواست حتما کمک می کرد. و شدیدا مودب بود. با وجودیکه خجالتی بود و اهل پرحرفی نبود ولی خوش مشرب بود و همنشینی باهاش همیشه لذت داشت و همه ازش خاطرات بانمکی دارن. خیلی کم مهمونی می رفت واسه همین معمولا کم می دیدیدیمش ولی همون مقداری هم که پیشمون بود واقعا به همه خوش می گذشت. هر جا کمکی بود حضور داشت. من تا زمانی که کنارمون بود خیلی بهش دقت نمی کردم. اما بعد از سفرش دیدم ای دل غافل چه کیمیایی رو از دست دادیم.
البته متوجه هستم که برخی خطاهای شناختی باعث میشن وقتی یه نفر سفر می کنه ما ازش تصویر بی نقص تری ترسیم کنیم، و قطعا روی ذهنیت من هم تاثیر داشتن، اما این رو هم باید در نظر داشت که من تجربه از دست دادن نزدیکان دیگه ای رو هم داشتم. به هر حال سفر این پسرخاله تاثیر عمیقی روی فامیل ما داشت که قطعا تا مدت ها ادامه داره و همه آرزو می کنن که ای کاش اون موقعی که کنار ما بود....
از اون موقع دارم سعی می کنم یاد بگیرم بیشتر قدر آدمای اطرافمو بدونم، خصوصا اونایی که...