داستان گرگها: تنها داستان واقعی زندگی

داستان گرگها، بخشی از کتاب Handmaid’s Tale است که توسط مارگارت ات وود نوشته شده است.
او یک نویسنده معاصر کانادایی است که دههی هشتم زندگی خود را میگذراند. در کنار نوشتههای ادبی خوبش، علاقه و آشناییاش با تکنولوژی، باعث شده که نوشتهها و نقدهای او، متمایز و جذاب باشند. این بار تصمیم گرفتیم پاراگراف فارسی را به داستان گرگهای او اختصاص دهیم.
داستان گرگها، با یک گفتگو آغاز میشود:
گفت: عزیزم. همه داستانها در مورد گرگها هستند.
هر داستانی که ارزش تکرار شدن دارد، داستان گرگها است و در مورد گرگهاست…
شما تاکنون در این بحث مشارکت نداشتهاید.
برخی از دوستان متممی که به این درس علاقه مندند: ، ، ، ،
چند مطلب پیشنهادی از متمم:
برخی از سوالهای متداول درباره متمم (روی هر سوال کلیک کنید)
با متمم همراه شوید
آیا میدانید که فقط با درج نام کاربری و ایمیل خود میتوانید به جمع متممیها بپیوندید؟
ثبتنام | اطلاعات بیشتر فهرست درسهای متمم
نویسندهی دیدگاه : محمدرضا شعبانعلی
آفاق عزیز.
چون نکاتی رو در مورد ماجرای گرگها، برای بهداد به تفصیل نوشتم، اجازه میخوام اینجا تکرارش نکنم و خواهش کنم مروری به اونها داشته باشید.
در مورد "طبقهی کارمند" و این جنس محتوا، خیلی متوجه ربطشون نشدم.
شاید تصور شما اینه که دنیای مدیران ارشد، دنیای گرگهاست. اگر این باشه که استریوتایپ خطرناکی است و یک خطای شناختی محسوب میشه. چون خوی خوب و خوی بد، مستقل از موقعیت و جایگاه اجتماعی است.
مگر اینکه بگویید "ما کارمندها، خوی بد هم که داشته باشیم، عرضه و قدرت بد کردن نداریم!" که این هم، فکر میکنم جملهی بیرحمانهای در توصیف کارمندهاست.
خوی گرگی و درندگی و توحش را به همان اندازهای که در پورش سواری که نگاهش رو از فقیر کنار خیابان میدزد و پوزخند میزد میشود دید، در پراید سواری که خودش را مثل کرم، میان دو خودروی دیگر هم میچپاند (ببخشید. اما فعلش همین است) میشود لمس کرد.
اما چیزی که برای من همیشه در فرهنگ ما عجیب بوده، "فرهنگ معصومیت" است. فرهنگی که "بچه" است و بزرگ نشده.
فرهنگی که در فیلمهایش به خوبی حس میکنیم. پلیسها همیشه خوبند. پزشکها همیشه فداکار هستند. سیاستمداران صادق هستند. مادر و پدر، همیشه خیر فرزند را میخواهند و خلاصه نگاهی که فقط کودک هفت ساله را قانع میکند.
دنیایی که در آن، شنگول و منگول و حبهی انگور، توسط گرگ مادرنما، خورده نمیشوند و اگر هم شدند، میتوان شکم گرگ را باز کرد و دوباره همه چیز را با خوبی و خوشی ادامه داد!
قطعاً منظور من منفی نگری نیست. اما منظورم از این حرف آن است که ادبیات، باید جنبههای مختلف واقعیت را بپوید و بکاود.
اگر کسی برایتان فقط از بدیهای دنیا گفت، شاید از "چشم نیک بین" محروم است. چنین انسان مسمومی را، ترک کردن، بهترین گزینه است.
اما از سوی دیگر، اگر آنها که برایتان از نگاه اجتماعی گفتهاند و نواختن آهنگ قلبها،
سمت دیگر قصه را برایتان نگفتند، به نظرم عمداً یا سهواً، فریبتان دادهاند!
با تمام وجود، آرزو میکنم که از سر سهو بوده باشد، چون داستانی دنیایی که در آن، فقط گوسفندها زندگی میکنند (و گرگها اگر هم هستند در مزرعهی دیگری هستند) متدوال ترین شیوه فریبکاری گرگ هاست!