کتاب پنج رازی که قبل از مرگ باید بدانید | جان ایزو

کتاب «پنج رازی که قبل از مرگ باید بدانید» را میتوان در دستهی کتابهای خودیاری طبقهبندی کرد.
این کتاب را جان ایزو نوشته و در آن کوشیده، تجربههای حاصل از مصاحبه را با بیش از دویست نفر افراد بالای شصت سال را خلاصه و جمعبندی کند.
او معتقد است که افرادی که سالهای آخر زندگی را میگذرانند و گذشتهی خود را مرور و تحلیل میکنند، در پنج نکته نسبت به زندگی دیدگاه مشترکی دارند:
- باید با خودمان صادق باشیم و هدفهای واقعیمان را دنبال کنیم؛
- نباید جایی برای پشیمانی و تأسف خوردن باقی بگذاریم؛
- عشق ورزیدن و تجربه کردن عشق را فراموش نکنیم؛
- باید در لحظه زندگی کنیم؛
- باید بیشتر از اینکه اهل گرفتن باشیم، دهندگی و بخشندگی را تجربه کنیم.
کتاب جان ایزو، بیتردید یک کتاب قوی – حتی با استاندارد کتابهای خودیاری – محسوب نمیشود. مثلاً نویسنده بارها تأکید کرده که کتابش، عصارهی مصاحبه با بیش از ۲۰۰ نفر است. اما مصاحبهها را به روش علمی، تحلیل محتوایی نکرده و جمعبندی و طبقهبندی هم تا حد زیادی سلیقهای است.
ساختار کتاب بارها شما را به نتیجه میرساند که کتاب، به شیوهی معکوس تدوین شده است. یعنی جان ایزو نکاتی را در ذهن داشته و کوشیده با شاهد و مثال آوردن از مصاحبهها، به آنها استناد تجربی هم بدهد.
با این حال، بسیاری از نکات مطرحشده در کتاب، ارزشمندند و مستقل از اینکه نویسنده از طریق چه فرایندی به آنها رسیده است، خواندنشان خالی از لطف نیست.
کتاب پنج راز توسط مترجمان مختلف به فارسی ترجمه شده است. اما آنچه در ادامه میخوانید، ترجمهی متمم از نسخهی اصلی کتاب است:
وقتی مصاحبهها را آغاز کردیم، شصتسالگی چندان معجزهآمیز و جادویی به نظر نمیرسید. ما در ابتدا، مصاحبه را با افراد بالای پنجاه سال انجام میدادیم.
بعد از حدود ۲۵ مصاحبه، هر سه نفر ما که مصاحبهها را به کمک هم انجام میدادیم به یک نتیجه رسیدیم: «مصاحبههایی که با افراد بالای شصت سال انجام شده، با مصاحبههای افراد زیر شصت سال، به شکل معنادار و جالبتوجهی تفاوت دارد. »
شاید بهترین روش برای بیان این تفاوت آن باشد که بگوییم انگار جایی حوالی شصتسالگی، ما شروع به بررسی گذشتهی خود کرده و به آنچه بر ما گذشته فکر میکنیم.
تقریباً چنین بهنظر میرسید که زیر شصت سال، ما چنان درگیر تجربهی زندگی هستیم که نمیتوانیم به شکل کامل، یک گام از آن فاصله بگیریم و از کمی دورتر به آن نگاه کنیم.
… اما در حوالی شصت سالگی، ما انسانها میآموزیم که همزمان با تجربهی زنده بودن، به آنچه در زندگی بر ما گذشته نیز فکر کنیم و به وضعیتی برسیم که ما آن را «خِرَد ناشی از سن» مینامیم.
… جورج برنارد شاو میگوید: «جوانی دوران شگفتانگیزی بود، اما حیف که به جوانی گذشت.» من بر این باورم که منظور او این بوده که یک عمر زمان لازم است تا بفهمیم عمر را باید به چه گذراند و معمولاً زمانی که میآموزیم چه چیزهایی واقعاً مهم است، زندگیمان نیز کمابیش به پایان رسیده است.
نمایش کامل این مطلب برای کاربران آزاد متمم انجام میشود.
ثبت نام به عنوان کاربر آزاد متمم، سریع و رایگان است و کافی است برای خودتان نام کاربری و رمز عبور تعریف کنید.
شما با ثبت نام به عنوان کاربر آزاد، به درسهای مختلفی (از جمله: استعدادیابی، سبک زندگی، هوش کلامی، افعال پرکاربرد انگلیسی، مهارتهای ارتباطی و پاراگراف فارسی) دسترسی پیدا خواهید کرد.
در صورت تمایل میتوانید تعدادی از درسهای کاربر آزاد متمم را ببینید.
اگر با فضای متمم آشنا نیستید و دوست دارید دربارهی متمم بیشتر بدانید، میتوانید نظرات دوستان متممی را دربارهی متمم بخوانید و ببینید متمم برایتان مناسب است یا نه. این افراد کسانی هستند که برای مدت طولانی با متمم همراه بوده و آن را به خوبی میشناسند:
چند مطلب پیشنهادی از متمم:
برخی از سوالهای متداول درباره متمم (روی هر سوال کلیک کنید)
ثبتنام | اطلاعات بیشتر فهرست درسهای متمم
نویسندهی دیدگاه : برگ
این جملات را که میخواندم تمام مدت یاد این جملۀ نیچه افتادم به نقل از رمان «وقتی نیچه گریست»
« دکتر برویر: من وظیفه دارم که...
نیچه: تنها وظیفهات این است که همان شوی که هستی. قوی باش: در غیر این صورت، تاابد، برای بزرگ جلوه کردن از دیگران استفاده خواهی کرد.»
همان شوی که هستی یعنی تجسم رویاهایت شوی. یعنی سرنوشتت را طوری بسازی که عاشق سرنوشتت گردی و حاضر باشی آن را در یک چرخۀ ابدی تکرار کنی.
این قسمت: سنکا فیلسوف رومی گفته است که «ما باید هر روز را به عنوان یک زندگی مستقل در نظر بگیریم.» من رو یاد این شعر مولانا انداخت:
صوفی ابن وقت باشد ای رفیق نیست فرداگفتنت شرط طریق
یا سهراب:
زندگی آبتنی کردن در حوضچۀ اکنون است.
و این قسمت: ترس ما بیش از هر از چیز، از این است که زندگی را در آخرین حد آن، نزیسته باشیم؛ اینکه در لحظات پایانی با خود بگوییم: ای کاش فلان کار را انجام داده بودم.
من رو یاد جملهای از اروین یالوم در کتاب «خیره به خورشید نگریستن» انداخت:
بیداری دم مرگ ایوان ایلیچ نوشتۀ تولستوی
«در داستان «مرگ ایوان ایلیچ» نوشتۀ تولستوی، قهرمان داستان، مردی میانسال، در خود فرورفته، متکبر و مقرراتی است که دچار بیماری کشندهای شده است و از شدت درد در شرف مرگ است. همچنان که مرگ نزدیک و نزدیکتر میشود، ایوان ایلیچ میفهمد که در طول زندگی صرفاً مجذوب شهرت، ظواهر و پول بوده و این اشتغال ذهنی، مانع فکر کردن او به مرگ و چنین روزهایی شده است.
در یک مکالمهای با اعماق وجودش، آگاه شد و به این حقیقت رسید که اگر دارد به وضع ناخوشایندی میمیرد، به این علت است که در وضع ناخوشایندی زندگی کرده است. تمام زندگی او اشتباه بوده است. برای این که خودش را از مردن دور نگه دارد مجبور شده خودش را از زندگی کردن دور نگه دارد. او زندگی را با زمانی که در قطار نشسته بود مقایسه میکرد. زمانی که فکر میکرد قطار رو به جلو حرکت میکند در واقع به عقب میرفت.
خلاصه در پایان عمر او متوجه هستی شد. ایوان ایلیچ هرچه به مرگ نزدیکتر میشد میفهمید که هنوز وقت دارد. او تازه متوجه شده بود که نه تنها خودش بلکه تمام موجودات زنده باید بمیرند. او احساس جدیدی را در خود کشف کرد: همدردی.»