Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Menu


تاکسی سواری | معرفی کتاب سروش صحت برای هدفی متفاوت


تاکسی سواری

سروش صحت که بسیاری از ما او را با برنامهٔ تعطیل‌شدهٔ کتاب‌باز و نیز فیلم‌هایی مثل «جهان با من برقص» و «مگه تموم عمر چند تا بهاره؟» می‌شناسیم، زمانی در روزنامهٔ اعتماد ستونی داشت به نام «تاکسی‌نوشت».

هر یک از این نوشته‌ها،‌ داستانکی محسوب می‌شد در چندصد کلمه. روایت کسی که هر بار مسیر یکسانی را با تاکسی طی می‌کند؛ با مسافران و رانندگانی گاه یکسان و گاه متفاوت.

بعضی از تاکسی‌نوشت‌های صحت بسیار دست‌به‌دست می‌شد و احتمالاً همین‌ انگیزه‌ای شد تا بعداً ۱۲۴ عدد از آن‌ها با همکاری #نشر چشمه در قالب کتاب تاکسی سواری منتشر شود.

عکس کتاب تاکسی سواری سروش صحت

قضاوت دربارهٔ موفقیت کتاب تاکسی سواری سلیقه‌ای است. از یک منظر، اگر استقبال خوانندگان را معیار موفقیت در نظر بگیریم، وقتی کتاب چندده مرتبه چاپ شده، باید آن را کتابی بسیار موفق دانست.

از منظری دیگر، شاید بعضی از تاکسی‌نوشت‌ها کمی کلیشه‌ای به نظر برسند. اگر تاکسی‌نوشت‌ها را یک کل منسجم در نظر بگیریم، احتمالاً قضاوت‌مان درباره‌اش مثبت‌تر خواهد بود. اما اگر بخواهیم این اثر را مجموعه‌ای از ۱۲۴ داستانک فرض کنیم، طبیعتاً‌ انتظارمان بیشتر می‌شود. چون حالا انتظار داریم هر یک از ۱۲۴ داستانک، به تنهایی ارزش داستانی بالایی داشته باشند.

به‌نظر می‌رسد سروش صحت کوشیده حتماً هر داستان را به یک متن مستقل معنادار تبدیل کند و با جمله یا نکته‌ای تأثیرگذار، تأمل‌آمیز یا تکان‌دهنده به پایان برساند. اگر این فرض را بپذیرید، ممکن است همهٔ داستان‌های کتاب به یک اندازه شما را راضی نکنند.

گزارش یا داستان؟

سبک داستان‌نویسی صحت، مثل بسیاری از کارهای او، در مرز واقعیت و خیال‌پردازی است. دقیقاً‌ جایی که می‌خواهید فرض کنید با یک روایت واقعی روبه‌رو هستید، بعضی جمله‌ها تلنگری می‌زنند و شما را بیدار می‌کنند. از سوی دیگر، جایی که می‌خواهید بپذیرید مشغول خواندن داستانید، جمله‌ای دیگر وسوسه‌تان می‌کند همه‌چیز را واقعی ببینید:

مردی که جلو نشسته بود گفت: «حواس‌تون هست رسیده‌یم به وسط‌های پاییز؟» داشتم این جمله را می‌نوشتم که روی شانه‌ام زد و گفت: «من اصلاً‌ این جمله‌ای رو که شما نوشته‌ای نگفتم. تو داری از خودت این‌ها رو می‌نویسی.» به مرد گفتم: «چرا. شما گفتید.» مرد گفت «نه. من الان چند هفته‌ست که حواسم به‌ت هست. من خیلی وقت‌ها حرف نزده‌م. ولی تو یه چیزهایی از قول من نوشتی.»

خود صحت، هوشمندانه کتاب را بی‌ مقدمه منتشر کرده تا مجبور نباشد در این زمینه چیزی بنویسد. چون نمی‌شود مقدمه نوشت و به واقعی بودن یا نبودن داستان‌ها اشاره نکرد. البته می‌شود حدس زد که مثل هر داستان‌نویس دیگری، او هم نطفهٔ داستان‌ها را از رویدادهای واقعی گرفته و سپس بر اساس حرف و پیامی که در سر داشته، پرورانده و به بار نشانده است.

انگیزه‌ای برای روایت کردن

اگر قرار بود کتاب تاکسی سواری سروش صحت را به عنوان اثری ادبی در ژانر داستانک یا میکروفیکشن بررسی کنیم، کار سخت بود و به نقد و تحلیل جدی‌تر نیاز داشت. اما خوش‌بختانه ما این کتاب را با هدفی دیگر در قالب پاراگراف فارسی و در مجموعهٔ فکر کردن به کمک نوشتن قرار داده‌ایم.

بعضی از داستانک‌های کتاب، زیبا و تأمل‌برانگیزند. مثل «چند سال بعد» که در ادامه می‌خوانید:

چند سال بعد

سوار تاکسی که شدم خشکم زد. راننده تاکسی آقای رضایی، معلم کلاس دوم دبستانم، بود.

آقای رضایی پیر و فرتوت شده بود و صورت لاغر و استخوانی‌اش حالا پر از چین‌و‌چروک هم بود. نمی‌توانستم چشم از آقای رضایی بردارم.

آقای رضایی که سنگینی نگاهم را احساس کرده‌ بود نگاهم کرد. گفتم: «سلام.» گفت «سلام علیکم.» گفتم «آقای رضایی، من رو نشناختید؟» گفت «نخیر، شما؟» گفتم «من کلاس دوم دبستان شاگردتون بودم.» این‌بار دقیق‌تر نگاهم کرد و شناخت.

می‌دانستم آقای رضایی هر کسی را فراموش کند من را نمی‌تواند فراموش کند، چون من باعث اخراجش از آموزش و پرورش شده بودم… سر کلاس جباری، بغل‌دستی‌ام، صدای گربه درآورد، آقای رضایی فکر کرد من بودم و کشیدهٔ آب‌داری توی گوشم زد که جای انگشتانش تا چند روز روی صورتم ماند. پدر و مادرم از رضایی شکایت کردند و این‌قدر دنبال ماجرا رفتند تا حکم انفصال از خدمت رضایی را گرفتند. زن آقای رضایی چندباری آمد و با مادرم صحبت کرد،‌ ولی مادرم رضایت نداد و پدرم هم ول‌کن نبود…

آقای رضایی گفت «خوبی؟» گفتم «بله، شما خوبید؟» گفت «نه، من مریضم… زانوهام داغونه.» گفتم «یواش‌یواش باید کار رو کمش کنید.» آقای رضایی نگاهم کرد و چیزی نگفت.

گفتم «خانم‌تون حالش چه‌طوره؟» آقای رضایی گفت «فوت کرد.» گفتم « خدا رحمت‌شون کنه.»

آقای رضایی گفت «پدر و مادر شما خوبند؟» گفتم «اون‌ها هم فوت کردند.» رضایی گفت «ای بابا.» مدتی سکوت شد.

آقای رضایی مستقیم جلو را نگاه می‌کرد. چروک‌های دور چشمش عمیق‌تر شده بود. گفتم «آقای رضایی» گفت «بله؟» گفتم «ببخشید.» آقای رضایی پرسید «چی رو؟» گفتم «همه‌چی رو.» آقای رضایی جوابی نداد، ولی بعد از چند ثانیه گفت «تو هم ببخش.» زن آقای رضایی و مادر و پدر من مرده بودند و من و آقای رضایی همدیگر را بخشیده بودیم. و دیگر هیچ‌کدام‌مان حرفی نزد.

اما برخی دیگر از داستان‌ها ساده‌ترند. صحت کوشیده آن‌ها را با جمله‌ یا حرفی خاص به پایان برساند و معنایی را در آن‌ها بگنجاند، اما پیکرهٔ کلی متن، ساده‌ است. انگار که رویدادی کاملاً‌ ساده و روزمره اتفاق افتاده و راوی آن‌ را روایت می‌کند. این نمونه‌ها را بخوانید:

اول مهر

خانمی با پسر هفت‌هشت‌ ساله‌اش عقب نشسته بود. مردی که کنار راننده بود از آینه نگاهی به پسربچه انداخت و گفت «تا چشم به هم زدیم اول مهر شد…»

بعد مکثی کرد و گفت «اول سال،‌ اول تابستون، اول پاییز، اول زمستون… ماه‌ها تندتند می‌ان و می‌رن… هیچ‌کس هم حواسش نیست که این عمره… عمرمونه که داره عین برق‌و‌باد می‌گذره.»

راننده که پا به سن گذاشته بود گفت «من حواسم بود… من هر روزی که از عمرم می‌گذشت حواسم بود.»

پسربچه گفت: «ولی باز هم پیر شدید که…»

قیافهٔ من

«مستقیم» تاکسی ایستاد. وقتی می‌خواستم سوار شوم، راننده چشمش به چشمم افتاد و گفت «برو پایین.» پرسیدم «چرا؟» گفت «جایی نمی‌رم… برو پایین.» گفتم «مستقیم نمی‌رید؟» راننده گفت «می‌رم، ولی تو رو نمی‌خوام ببرم.» پرسیدم «چرا؟» گفت «از قیافه‌ت خوشم نمی‌آد، دوست ندارم ببرمت.» و گاز داد و رفت.

این هفته نمی‌توانم چیزی بنویسم، چون سوار تاکسی نشدم.

اگر قرار باشد کتابی بیابید که شما را به گزارش‌نویسی از رویدادهای زندگی روزمره وسوسه کند، تاکسی‌ سواری یک گزینهٔ خوب است. بسیاری از روایت‌های صحت ساده‌اند. درست است که او در جایگاه نویسنده، سعی کرده داستان‌ها را با ایده، نکته یا تلنگری خاص به پایان برساند، اما می‌توانید هر نوشته را بدون یکی دو جملهٔ آخر بخوانید. اگر این کار را بکنید، با خود خواهید گفت:‌ من هم تجربه‌های روزمرهٔ بسیاری دارم. می‌شود آن‌ها را بنویسم و ثبت کنم.

این نوشتن، به‌تنهایی محرک فکر کردن نیست. اما نقطهٔ شروع مناسبی برای دوست شدن با روایت و روایت‌گری است. کاری که بدون آن نمی‌شود «فکر کردن با نوشتن» را تجربه کرد.

چند تذکر دربارهٔ بخش معرفی کتاب متمم

متمم سایت فروش کتاب نیست. و جز کتاب «از کتاب» محمدرضا شعبانعلی - که خود متمم آن را منتشر کرده - صرفاً به معرفی، بررسی و نقد کتاب می‌پردازد.

صِرف معرفی کتاب در متمم لزوماً به معنای تأیید محتوای آن کتاب نیست. پس حتماً متن معرفی را کامل بخوانید. ممکن است نقاط ضعف برخی کتابها پررنگ‌تر از نقاط قوت‌شان باشد. ضمن این که معرفی کتاب در متمم لزوماً به این معنا نیست که آن کتاب جزو منابع تدوین درس‌ها بوده است. جز در مواردی که صریحاً به این نکته اشاره، در باقی موارد صرفاً ممکن است با هدف آشنایی کلی با موضوع یا نویسنده و یا نقد کتاب به آن پرداخته شده باشد.

متمم برای معرفی کتابها هیچ نوع هزینه‌ای دریافت نمی‌کند و صرفاً اهداف آموزشی خود را مد نظر قرار می‌دهد.

دسته‌بندی کتاب های مدیریت

دسته‌بندی کتاب های روانشناسی و توسعه فردی

مطالب، فایل‌ها و کتابهای مربوط به کتابخوانی

پاراگراف فارسی | جملات منتخب کتابها

ترتیبی که متمم برای خواندن مطالب سری فکر کردن به کمک نوشتن به شما پیشنهاد می‌کند:

سری مطالب حوزه فکر کردن به کمک نوشتن

سوال‌های پرتکرار دربارهٔ متمم

متمم چیست و چه می‌کند؟

متمم مخففِ عبارت «محل توسعه مهارتهای من» است: یک فضای آموزشی آنلاین برای بحث‌های مهارتی و مدیریتی.

برای کسب اطلاعات بیشتر می‌توانید به صفحهٔ درباره متمم سر بزنید و فایل صوتی معرفی متمم را دانلود کرده و گوش دهید.

فهرست دوره های آموزشی متمم را کجا ببینیم؟

هر یک از دوره های آموزشی متمم یک «نقشه راه»  دارد که مسیر یادگیری آن درس را مشخص می‌‌‌کند. با مراجعه به صفحهٔ نقشه راه یادگیری می‌توانید نقشه راه‌های مختلف را ببینید و با دوره های متنوع متمم آشنا شوید.

هم‌چنین در صفحه‌های دوره MBA و توسعه فردی می‌توانید با دوره های آموزشی متمم بیشتر آشنا شوید.

هزینه ثبت نام در متمم چقدر است؟

شما می‌توانید بدون پرداخت پول در متمم به عنوان کاربر آزاد عضو شوید. اما به حدود نیمی از درسهای متمم دسترسی خواهید داشت. پیشنهاد ما این است که پس از ثبت نام به عنوان کاربر آزاد، با خرید اعتبار به عضو ویژه تبدیل شوید.

اعتبار را می‌توانید به صورت ماهیانه (۱۶۰ هزار تومان)، فصلی (۴۲۰ هزار تومان)، نیم‌سال (۷۵۰ هزار تومان) و یکساله (یک میلیون و ۲۰۰ هزار تومان) بخرید. لطفاً برای اطلاعات بیشتر به صفحه ثبت نام مراجعه کنید.

آیا در متمم فایل های صوتی رایگان هم برای دانلود وجود دارد؟

مجموعه گسترده و متنوعی از فایلهای صوتی رایگان در رادیو متمم ارائه شده که می‌توانید هر یک از آنها را دانلود کرده و گوش دهید.

هم‌چنین دوره های صوتی آموزشی متنوعی هم در متمم وجود دارد که فهرست آن‌ها را می‌توانید در فروشگاه متمم ببینید.

با متمم همراه شوید

آیا می‌دانید که فقط با ثبت ایمیل و تعریف نام کاربری و رمز عبور می‌توانید به جمع متممی‌ها بپیوندید؟

سرفصل‌ها  ثبت‌نام  تجربهٔ متممی‌ها

۳۴ نظر برای تاکسی سواری | معرفی کتاب سروش صحت برای هدفی متفاوت

    پرطرفدارترین دیدگاه به انتخاب متممی‌ها در این بحث

    نویسنده‌ی دیدگاه : محمدرضا شعبانعلی

    من تا به‌حال این سبک نوشتن رو تجربه نکرده‌ام. که یه موضوع یا اتفاق ثابت رو هر روز (یا هر بار که تکرار میشه) گزارش بدم.

    دو موردش رو از دست داده‌ام. و اگر بلد بودم، زمان خودش جالب می‌شد. اما سومی رو هنوز می‌تونم بنویسم:

    مورد اول آبدارچی‌مون آقای راستار بود که حدود ۱۲ سال با هم کار کردیم و قدیم یه جاهایی بهش اشاره کرده‌ام (مثلاً این‌جا). آدم ساده‌دل، کم‌سواد، مهربون و خودمونی.

    آقای راستار هر روز صبح روزنامه‌های قدیم رو روی میز پهن می‌کرد و با پولی که خودمون روی هم گذاشته بودیم و بهش می‌دادیم، به ما صبحانه می‌داد. با وجود این که چنین برنامهٔ صبحانه‌ای تکراری بود، هر روز میشد نکات جالبی توش پیدا کرد. گاهی اوقات، حال‌و‌هوای بچه‌ها فرق داشت، گاهی خبرهای روزنامه، و جذابیتش حرف‌ها و نظرات آقای راستار بود که هم روی حرف‌های ما و هم اخبار روزنامه - که اغلب منقضی شده بودن - نظر و کامنت داشت. حتی سکوت کردن راستار هم یه اتفاق بود. می‌دونستیم اون روز سرحال نیست و قرار نیست تا آخر وقت چایی‌ها رو با لبخند و انرژی تحویل بگیریم.

    ترکیب همیشگی «راستار +‌ روزنامه +‌ صبحانه» در کنار جمع ما خیلی شبیه ایدهٔ سروش صحت می‌شد.

    مورد دوم کلاس‌های مذاکره من بود که در سال‌های ۹۰ تا ۹۲ در محلی که انتهای خیابون جمال‌زاده از موسسهٔ آتیه اجاره می‌کردم، برگزار می‌شد. کلاس ۴ ساعت بود و بسیار فشرده و خسته‌کننده.

    من تمام جونم رو برای کلاس می‌ذاشتم. جوری که اگر به جای ۴ ساعت می‌خواست بشه ۵ ساعت، می‌مردم.

    بعد از کلاس یه مسیری رو تا سوار شدن ماشین پیاده می‌رفتم. گاهی هم که ماشین نیاورده بودم کمی طولانی‌تر پیاده‌روی می‌کردم تا یه جا ماشین بگیرم.

    همیشه توی کلاس بعضی‌ها پیدا می‌شدن که با یه سوال شخصی میومدن سراغم. خیلی از بچه‌ها مدیر بودن یا کسب‌و‌کارهای بزرگ داشتن. فکر کنید که ماه‌ها با یه مذاکره یا قرارداد یا چالش سر و کله زده بود و گیر کرده بود، و بعد مسئله‌ای رو که خودش با تجربه و تخصص و اشراف کامل نشده بود حل کنه،‌ وسط پیاده‌روی خیابون جمال‌زاده مطرح می‌کرد. گاهی با کاغذ و کپی قرارداد و همه‌چی. حل مسئله به روش سرپایی.

    گاهی هم سوال‌ها بیزینسی نبود. خانم یا آقایی با دوست یا همسرش مشکل داشت و به جای این که به پس‌زمینهٔ‌ چندماهه یا چندسالهٔ مشکل توجه کنه، آخرین سکانس دعوا رو تعریف می‌کرد و می‌گفت: «محمدرضا. حالا از نظر مذاکره‌ای من بهش چی بگم؟»

    اصلاً‌ این اصطلاح «از نظر مذاکره‌ای» من رو آتیش می‌زد. هنوز هم البته آتیش می‌زنه.

    خلاصه این که الان فکر می‌کنم دو سال بود و دو جلسه در هفته. میشد ۲۰۰ جلسه. و حداقل ۱۵۰ تا داستان قشنگ از توش در میومد. بعضی‌هاش هنوز توی ذهنمه و می‌شه نوشت. اما کیفیت روزانه‌نویسی در زمان خودش رو نداره.

     

    مورد سوم پیاده‌روی‌های صبحگاهی منه. معمولاً صبح‌ها نیم ساعت یا کمی بیشتر اطراف خونه قدم می‌زنم. ظاهرش کار تکراری‌ای هست. اما خالی از اتفاق هم نیست و اتفاقاً اگر بخوام در موردش بنویسم، مجبورم می‌کنه نگاه دقیق‌تری به اطراف داشته باشم.

    حداقل یه صحنهٔ‌ خاص تکراری داره که خودش می‌تونه به تنهایی قصهٔ جالبی باشه.

    یه ماشین سراتو که دو تا کوچه پایین‌تر پارک می‌کنه. معمولاً صبح‌ها روشنه، اما متوقف شده. یه خانم مسن داخلش نشسته، روی صندلی کنار راننده. راننده‌ای هم در کار نیست. با یه گربهٔ تک‌چشم در اون اطراف که من زیر همین سراتوی روشن بهش غذا می‌دم.

    یه زمانی من و گربه و خانم مسن از هم می‌ترسیدیم. من هیچ‌وقت نمی‌فهمیدم چرا انقدر با نگاهش من رو تعقیب می‌کنه. خانم مسن هم تا مدت‌ها نفهمیده بود چرا من زانو می‌زنم و خم می‌شم زیر ماشینش رو نگاه می‌کنم.

    خصوصاً وقتی زیر ماشین رو نگاه می‌کردم و می‌رفتم از یه زاویهٔ دیگه دوباره زیر ماشین. علتش هم یک‌چشم بودن گربه بود. گاهی غذا رو نمی‌دید و باید خودم می‌رفتم به زور نشونش می‌دادم.

    گربه هم طبیعتاً اوایل از هر دو ما می‌ترسید. هم از من و هم از ماشین روشن.

    بعداً فهمیدم که این خانم، پسری داره که هر روز میاد مادرش رو سوار می‌کنه. ماشین رو از پارکینگ خونه که زیرزمینی در ته کوچهٔ بن‌بست هست بیرون میاره.  روبه‌روی بانک پاسارگارد که رفت‌‌و‌آمد مشتری‌ها هست پارک می‌کنه. تا مامانش چند ساعت سرگرم بشه.

    البته من نه اون پسر رو هیچ‌وقت دیدم. نه محل خونهٔ اون خانم رو و نه هیچ‌وقت فرصت شد با خود اون خانم حرف بزنم. اما این داستانی که توی ذهنمه،‌ با هیچ‌یک از چیزهایی که دیدم در تضاد نیست. همین باعث می‌شه بپذیرمش. غیر از این باشه، چرا باید ما سه نفر، هر روز اون‌جا با هم روبه‌رو بشیم؟

    خلاصه این که پیاده‌روی صبحگاهی، برخلاف ظاهر تکراریش، درست مثل تاکسی‌سواری صحت، می‌تونه هر روز یه اتفاق ریز، یه صحنهٔ تازه یا یه حال‌و‌هوای متفاوت رو رقم بزنه. خوراک خوبی برای گزارش‌نویسی.

     
    تمرین‌ها و نظرات ثبت شده روی این درس صرفاً برای اعضای متمم نمایش داده می‌شود.
    .