پاراگراف فارسی: بعضی ماجراها، همان بهتر که آغاز نشوند
تصمیم گرفتیم گاهی در پاراگراف فارسی متمم، به سراغ متون کهن ادبیات ایران و جهان هم برویم.
فقط با توجه به اینکه گاهی اوقات، واژههای دشوار یا منسوخ یا ساختار دشوار متنها، باعث دشوار شدن مطالعه میشود، روایت ساده شدهی متنها یا اشعار را هم اضافه خواهیم کرد
آنچه اینبار انتخاب کردهایم، یکی از داستانهای کوتاه مثنوی است که #مولوی عنوان آن را چنین انتخاب کرده است: زرگری که عاقبت کار را میدید.
در این داستان، مولوی به مردی اشاره میکند که نزد زرگر میرود و به او میگوید: ترازویت را در اختیار من قرار بده تا طلایی را که دارم وزن کنم.
زرگر میگوید: متاسفانه من اَلَک (غربال) ندارم.
مراجعه کننده میگوید: چرا من را مسخره میکنی؟ من که الک نخواستم. من ترازو میخواهم.
زرگر پاسخ میدهد: مشکل اینجاست که من جارو هم ندارم.
مراجعه کننده میگوید: تو خودت را به کری میزنی. وگرنه حرف من را میشنوی. من ترازو میخواهم.
زرگر پاسخ میدهد: بله. میفهمم. کر هم نیستم.
پس بگذار برایت توضیح دهم. تو، پیرمردی با دستهای لرزان هستی که طلایی را که دارای خُردههای بسیار است آوردهای و از من انتظار داری که آن را برایت وزن کنم.
میدانم که هنگام وزن کردن این طلاها، بخشی از آنها روی زمین خواهد ریخت.
سپس به من میگویی که جارو بیاور اینها را جارو کنم.
جارو هم بیاورم، خاک و طلا با هم جمع میشود.
پس میگویی که الک یا غربالی بیاور که طلاهایم را از خاک جدا کنم.
من که از اول، آخر ماجرا را میدانم، ترجیح میدهم کار تو را به فرد دیگری و زرگر دیگری واگذار کنم.
اصل شعر:
آن یکی آمد به پیش زَرگری / که ترازو دِه که بَر سَنجم زَری
گفت خواجه رو مرا غَربال نیست / گفت میزان دِه برین تسخر مَایست
گفت جاروبی ندارم در دکان / گفت بس بس این مضاحک را بِمان
من ترازویی که میخواهم بده / خویشتن را کر مکن هر سو مَجِه
گفت بشنیدم سخن کر نیستم / تا نپنداری که بی معنیستم
این شنیدم لیک پیری مرتعش / دست لرزان جسم تو نامُنتَعِش
وان زر تو هم قراضهٔ خُرد و مُرد / دست لرزد پس بریزد زرِّ خُرد
پس بگویی خواجه جاروبی بیار / تا بجویم زرّ خود را در غبار
چون بروبی خاک را جمع آوری / گوییام غَلبیر خواهم ای جَری
من ز اول دیدم آخر را تمام / جای دیگر رو ازینجا والسلام
آیا مصداقهای این داستان را در محیط کار یا زندگی تجربه کردهاید؟
برای شما چه خاطرات یا تجربیاتی را تداعی میکند؟
چند مطلب مرتبط | برای علاقهمندان به کتابخوانی
راهنمای خواندن و خریدن کتاب (فایل صوتی)
کتاب های مدیریت | کتاب های بازاریابی و فروش
کتاب های استراتژی | کتاب های بازاریابی دیجیتال
کتاب های روانشناسی | مرور، نقد و خلاصه کتاب
کتاب های توسعه فردی | کتاب های مدیریت زمان
پاراگراف فارسی | جملات منتخب کتابها
کتابخوانی | چگونه کتابخوان شویم؟
چند مطلب پیشنهادی از متمم:
برخی از سوالهای متداول درباره متمم (روی هر سوال کلیک کنید)
ثبتنام | اطلاعات بیشتر فهرست درسهای متمم
نویسندهی دیدگاه : علیرضا داداشی
سلام.
قرار بود بخش جدیدی در بانک راه اندازی شود.
بسته به نوع الزامات بخش جدید، از اداره ی ما درخواست کردند که یکی از همکاران مان را به عنوان مامور به آنجا بفرستیم تا کارها را راه اندازی کند و بیاید. اما مدتی بعد، در خواست دادند که آن همکار ما همانجا بماند و حکم انتقالی برایش صادر شود.
مدیرمان در جلسه ای در این خصوص به حکایتی اشاره کرد:
مردی سوار بر الاغ از جاده ای می گذشت. کسی را دید که خسته و نفس بریده با بار و بنه کنار جاده ایستاده. آن مرد از الاغ سوار خواست که او را تا جایی برساند. این طور گفت:
«ای جوانمرد! مرا با الاغت تا جایی برسان.» مرد او را سوار بر الاغ کرد. کمی که راه رفتند مسافر گفت: «راستی که الاغمان چه الاغ خوبی است!»
مرد صاحب الاغ با غضب او را از الاغ به پایین پرت کرد. وقتی طرف علت را جویا شد، گفت:
«وقتی پیاده بودی، می گفتی الاغت؛ حالا که سوارت کرده ام می گویی الاغمان، می ترسم آن سوی رودخانه بگویی الاغم.
اکنون دور شو که مرا با این الاغ حاجت بسیار است.»
برقرار باشید.