آقای خلبان، کتاب خلبان جنگ و خاطرهی مشترک همه کتابخوانهای جهان

هر کسی حق دارد هر کتابی را دوست داشته باشد یا دوست نداشته باشد.
هر کسی حق دارد هر کتابی را نقد کند و از هر کتابی که میخواند – یا حتی نخوانده است! – هر ایرادی خواست بگیرد.
اما کتابی هست که ظاهراً تا حد زیادی، این حق را از خوانندگان خود سلب کرده است: شازده کوچولو!
کودکان آن را میخوانند و از اینکه آدم بزرگها در این کتاب آدم حساب نشدهاند لذت میبرند.
نوجوانان کتاب شازده کوچولو میخوانند و از طبقهبندی کاربردی انسانها که در این کتاب انجام شده لذت میبرند.
از تطبیق فلان فامیل، با آقای ستاره شناس و از فلان همسایه با آقای کارمند و فلان دختر زیبای بداخلاق با گل سرخ.
جوانترها، تجربهی عاشقی را با داستان شازده کوچولو مرور میکنند و داستان اهلی کردن را هزاران و هزاران بار، پیام و پیامک و عکس و صوت میکنند و برای دلدار و دلداده میفرستند.
معلمها آن را برای دانش آموزان خود میخوانند تا همهی آنچه را حس کردهاند و بیانش در واژههایشان نمیگنجد، در قالب کلمات شازده کوچولو به دانش آموزانشان منتقل کنند.
آنها هم که پیر میشوند، در خلوت خود، شازده کوچولو را میخوانند و لبخند میزنند.
چون احساس میکنند همدلی و همزبانی با او، نشان میدهد که هنوز آدم بزرگ نیستند و شادی کودکانه، درون وجودشان شعله میکشد.
آنتوان دو سنت اگزوپری با کتاب شازده کوچولو داستانی مدرن را به خاطرهی جمعی تمام مردم جهان افزوده است.
داستان او با قدیمیترین داستانهای اسطورهای انسان، برابری میکند.
چرا که کمتر اسطورهای است که چنین، در ذهن مردم جهان، مشترکاً وجود داشته باشند و زندگی کند.
او که در سال ۱۹۰۰ با آغاز قرن بیستم زندگی را آغاز کرد و در چهار سالگی پدرش را از دست داد، مجبور شد باقی سالهای کودکیش را در جمع شلوغ خانواده و فامیل، سپری کند.
در ۱۷ سالگی، مرگ برادرش را دید و نوشت: «برادرم، گریه نکرد. ناگهان آرام شد. سکوت کرد و بیحرکت شد. درست مانند درختی که ناگهان سقوط میکند و میمیرد».
دو بار تلاش ناموفق برای موفقیت در آزمون ورود به مدرسه نیروی دریایی، باعث شد که به مدرسه ی معماری برود.
پانزده ماه حضور در آن مدرسه هم، چندان سابقهی درخشانی برای او نساخت و بدون دریافت مدرک و فارغالتحصیلی آنجا را رها کرد.
در نهایت به سمت خلبانی رفت و داستان پرماجرای زندگیش آغاز شد.
آن زمان هواپیماها طراحی سادهای داشتند و سوانح هوایی زیاد بود. اگزوپری وقتی هواپیماهای نسل بعدی را دید که به انواع تجهیزات مجهز هستند، خندید و گفت: «آدمهایی که با این هواپیماها پرواز میکنند، خلبان نیستند. در بهترین حالت، حسابدار هستند!»
معمولاً اگزوپری پس از هر سانحه، مدتی با فشار خانواده و اطرافیان، پرواز را رها میکرد و پس از تجربهی ناموفق چند شغل دیگر، دوباره به سمت پرواز بازمیگشت.
او کار خود را به عنوان خلبان برای جابجایی محمولههای پستی دوست داشت و این کار را تا جنگ جهانی دوم ادامه داد.
به دلیل مهارتهای خوب ارتباطی، مسئولیت مذاکره برخی توافقنامهها و همینطور آزادسازی خلبانهایی که به دلیل سوانح مختلف توسط قبایل و گروههای صحرایی گرو گرفته میشدند بر عهده او بود.

مجسمهای که به یادبود ایستگاه توقف هواپیماهای پستی و مدیر آن (اگزوپری) در مراکش نصب شده
او سوابق سقوط متعددی داشت که یکی از مهمترین آنها، سقوط در بیابان پس از نوزده ساعت پرواز بود (آنها میخواستند رکورد سرعت برای پرواز بین دو مقصد را بشکنند تا برندهی مسابقهای باشند که یکصد و پنجاه هزار فرانک جایزه داشت) که بسیاری معتقدند، صحنههای خلبان و بیابان و تعمیر و خرابی که در نوشتههای او به دفعات دیده میشود، الهام گرفته از این تجربهی در آستانهی مرگ است.
اگزوپری عاشق پرواز بود. پروازهای اکتشافی. پرواز برای بردن محمولههای پستی. پرواز برای تجربهی آرامش.
اما ظهور نازیها را یک تهدید برای انسان و انسانیت میدانست. او دوست داشت حتماً در جنگ علیه آلمانها شرکت کند. از آنجا که در دههی پنجم زندگی بود و سناش هشت سال از مرز قانونی گذشته بود، به او اجازه داده نمیشد.
دهها نامه نوشت و تقاضانامهها را به مسئولان مختلف ارسال کرد تا توانست خلبان جنگی شود.
اگر چه بخشهای مختلف بدنش به خاطر سقوطهای متعدد از کار افتاده بود و حتی نمیتوانست لباس خلبانی برتن کند و به دلیل گرفتگی در ناحیه گردن، نمیتوانست سرش را به سمت چپ بگرداند و هواپیماهای مهاجمی را که از سمت چپ به او نزدیک میشدند ببیند.
به اگزوپری اجازه دادند با یک هواپیمای P-38 پرواز کند.
هواپیمای فرسودهای که در جنگهای مختلف چیزی از آن باقی نمانده بود و ارزش پرواز نداشت و حتی سقوطش هم خسارتی جدی محسوب نمیشد.
هفت هفته آموزش دید تا با این هواپیما که پیچیدهتر از هواپیماهای قبلیاش بود پرواز کند.
در دومین پرواز، موتور هواپیما از کار افتاد و او سقوط کرد. اگزوپری هشت ماه زمینگیر شد و دوباره با اصرار و فشار زیاد به اطرافیان، تلاش کرد که مجوز پرواز بگیرد.
او تمام لحظاتی را که روی صندلی هواپیما نشسته بود و پرواز نمیکرد (چکهای قبل از پرواز، آمادهسازیها، سوختگیری و زمانهای پس از فرود) کتاب میخواند و کتاب مینوشت.
اگزوپری دفترچهی یادداشتی را همیشه همراه خود داشت و بسیاری از متون فکری و فلسفیاش، یادداشتهای این دفترچه است که حاصل تداعیهای ناشی از پرواز بر فراز این کرهی خاکی است. معمولاً پروازهای شناسایی به او سپرده میشد. خودش در کتاب خلبان جنگ میگوید:
اینها گروه هوانوردها را بدون هیچ دلیل مشخصی فدا میکنند. هیچکس نمیخواهد بگوید که این جنگ شبیه هیچ چیز نیست. آنها نخهای خیمه شببازی را به گونهای میکشند که گویی واقعاً به عروسکی وصل است. ارتش میداند که دستورهایش اثری ندارد اما دستور میدهد. از ما اطلاعاتی میخواهند که به دست آوردنش غیر ممکن است. میگویند پرواز کنید و بگویید آلمانیها کجا هستند. فکر میکنند با قبیلهای از فالگیرها روبرو هستند. دیروز یکی میگفت: «چگونه در ارتفاع ده هزار متری زمین، با سرعت پانصد و سی کیلومتر در ساعت، مواضع دشمن را مشخص کنم؟». فرمانده پاسخ داد: «ببینید از کجا به شما شلیک میکنند!». اما باز خوشحالم. خوشحالم که جادهها بسته است و مسیرها کند طی میشود و گزارشهای ناقص و نادرست ما، معمولاً به مقصد نمیرسند!
آخرین ماموریت اگزوپری، در سن چهل و چهار سالگی، یک پرواز شناسایی بود. قرار بود موقعیت نیروهای آلمانی را ببیند و گزارش دهد. او پرواز کرد و … هرگز بازنگشت.
پنجاه و چهار سال بعد، یک ماهیگیر در جنوب مارسی، هنگام ماهیگیری دستبندی نقرهای را پیدا کرد که روی آن، نام اگزوپری و همسرش حک شده بود. دو سال بعد از آن، یک غواص، در همان حوالی، قطعات باقیماندهی یک هواپیمای P-38 را پیدا کرد که در فاصلهی چند هزار متر مربع، خرد شده و ریخته بودند. نهایتاً در سال ۲۰۰۴، نیروی هوایی فرانسه تایید کرد که هواپیمای یافته شده، مربوط به اگزوپری بوده و سقوط او قطعی است.
آنهایی که کوچکی خود را با شازده کوچولو سر کردهاند، شاید دوست داشته باشند در بزرگسالی، در کتاب خلبان جنگ دردهای بزرگسالانهی او را بخوانند:
چنان احساس پیری میکنم که دیگر به هیچ چیز اهمیت نمیدهم. آن پایین محل زندگی آدمهاست. در حد موجودات میکروسکوپیک ریز هستند. مگر میشود به فاجعههای خانوادگی این موجودات ذرهبینی علاقمند شد؟
اگر این دردی که در وجودم زنده است نبود، مانند یک ستمگر پیر، در خواب و خیال خود فرو میرفتم… اما انسان مهم است. این خطر وجود دارد که انسان با گروهی از آدمها یا با تمامی آدمها اشتباه گرفته شود. این خطر وجود دارد که «انسان» فراموش شود. این خطر وجود دارد که انسان بودن، به آسیب نزدن به دیگران محدود شود. این خطر وجود دارد که انسان از دست برود.
کتاب خلبان جنگ نوشته اگزوپری از جمله کتابهایی است که دوستان متممی در نظرسنجی سالانه متمم به عنوان یکی از کتابهای پیشنهادی برای مطالعه به سایر دوستانشان معرفی کردهاند.
چند مطلب مرتبط | برای علاقهمندان به کتابخوانی
راهنمای خواندن و خریدن کتاب (فایل صوتی)
معرفی کتابهای مدیریتی | مرور، نقد و خلاصه کتاب
معرفی کتابهای روانشناسی | مرور، نقد و خلاصه کتاب
پاراگراف فارسی | جملات منتخب کتابها
آخرین کاربران ویژه متمم
ورود Ali و میثم جبلی و احمدرضا شجاعی زاده به جمع کاربران ویژه متمم را خوشآمد میگوییم
دوستان برتر متممی در دو هفته اخیر
- امیرمحمد قربانی (۱۰۶ امتیاز)
- شهرزاد (۹۷ امتیاز)
- یعقوب دلیجه (۴۸ امتیاز)
- زینب آخوندی (۴۴ امتیاز)
- میلاد رحیمی گزورعلیا (۴۴ امتیاز)
- محمد امین زندی فرد (۴۳ امتیاز)
- ديوان ماندگار (۳۷ امتیاز)
- ابوالحسن رزمی نیا (۳۳ امتیاز)
- سید هاشم علوی (۲۹ امتیاز)
- ساجده ممتازیان (۲۸ امتیاز)
آخرین دیدگاهها
- میلاد رحیمی گزورعلیا در پروژه پایانی درس تصمیم گیری
- حمیدرضا سلیمانی در پروژه پایانی درس ارزش آفرینی
- مهتاب نوروزی در پروژه پایانی درس ارزش آفرینی
- مهدی جلالی در جایگاه برند چیست؟ | جایگاه یابی برند چگونه انجام میشود؟
- سوسن در تکنیک ABC | روشی برای برخورد آگاهانهتر با افکار منفی و ناکارآمد
- امین آورا در توانایی ارزیابی و قضاوت یکی از مراحل یادگیری است
- سپهر ولیزاده در میکرواکشن (اقدامک) | ارزش گامهای کوچک را فراموش نکنیم
- محمد حاجیانی در اسکیومورفیسم | مفهومی که فراتر از طراحی وبسایتها و اپلیکیشنهاست
- صنم دژم در تحلیل SWOT چیست؟ | آشنایی با ماتریس SWOT
- عرفان نظری در راهکارها را با توجه به محدوده اثر و افق زمانی آنها تحلیل کنید
- طاهره شیردل در چگونه میتوان به یکی از بهترین خودروسازان جهان تبدیل شد؟ (اتلی هارداسن)
- مسعود خازنی در روشهای شروع متن | چگونه نوشتهٔ خود را آغاز کنیم؟
- جعفر اکبري در هنگام متقاعد کردن دیگران، چگونه معتبر و باورپذیر باشیم؟
- مسعود خازنی در نوشته و کتاب غیر داستانی چیست؟ (Non-fiction)
- جعفر اکبري در پنج سبک تصمیم گیری و انتخاب شیوه متقاعدسازی بر اساس آنها
- محمدرضا احمدیلر در منظور از پایگاه مشتریان چیست؟ تا چه حد پایگاه مشتریان خود را میشناسید؟
- جعفر اکبري در پنج سبک تصمیم گیری و انتخاب شیوه متقاعدسازی بر اساس آنها
- جعفر اکبري در پنج سبک تصمیم گیری و انتخاب شیوه متقاعدسازی بر اساس آنها
- مسعود خازنی در اهمیت ساختار در یادداشت برداری
- Razie در توانایی ارزیابی و قضاوت یکی از مراحل یادگیری است
- مهرداد آقاجانزاده در در جایگاه خواننده چگونه کتاب میخوانیم؟
- Razie در کاربردی کردن آموختهها: آیا به تفاوت آموختن و به کاربردن توجه کردهاید؟
- پارسا قابوسی در روانشناسی رابطه عاطفی | با مشکلات رابطه عاطفی چه میکنید؟
- سعید شهسواری در نقاط اهرمی، نقاط کلیدی و نقاط مرزی در سیستمها
- جعفر اکبري در مقاومت ذهنی | چرا انسانها در مقابل متقاعدسازی مقاومت میکنند؟
- محمود صانعی در معرفی یک مدل تفکر استراتژیک | الگوی پنج بخشی لیدکا
- محمدرضا احمدیلر در روشهای شروع متن | چگونه نوشتهٔ خود را آغاز کنیم؟
- حسین نجفی در ده صفت مثبت من – هفته سوم برنامه افزایش عزت نفس
- ماهد در روتین چیست؟ شما چند روتین روزانه دارید؟
- فاطمه قنبری در مسئولیت پذیری و نقش آن در افزایش عزت نفس
نویسندهی دیدگاه : فرهاد ذوالفقاری
اگزوپری؛ مردی که تمام ناشدنی بود و هست، و با خلق آثاری همچون شازده کوچولو جاودان مانده است،
در یکی از خاطراتش مینویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند و....
می نویسد:
« مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم.... جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد...؛ یکی پیدا کردم و با دستهای لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم.... از میان نردهها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود....
فریاد زدم.. «هی رفیق کبریت داری؟»
به من نگاه کرد شانههایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. ...نزدیکتر که آمد و کبریتش را روشن کرد بیاختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمیدانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمیتوانستم لبخند نزنم. ...در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصلۀ بین دلهای ما را پر کرد... می دانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد.... ولی گرمای لبخند من از میلهها گذشت و به او رسید و روی لبهای او هم لبخندی شکفت...
سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد.... من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم.... نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود....
پرسید : بچه داری؟
با دستهای لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانوادهام را به او نشان دادم و گفتم «آره ایناهاش.... »
او هم عکس بچههایش را به من نشان داد و دربارۀ نقشهها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد.....
اشک به چشمهایم هجوم آورد... گفتم که میترسم دیگر هرگز خانوادهام را نبینم. دیگر نبینم که بچههایم چطور بزرگ میشوند.
چشمهای او هم پر از اشک شدند... ناگهان بیآنکه که حرفی بزند، قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. ...بعد هم مرا به بیرون زندان و جادۀ پشتی آن که به شهر منتهی میشد هدایت کرد..... نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بیآنکه کلمهای حرف بزند.....
یک لبخند زندگی مرا نجات داد... چه بسا یک لبخند نیز زندگی ما را دگرگون کند پس بیایید لبخند را از لبانمان دور نکنیم.